|
|
خیلی قشنگ خیلی بخونید?
داستان حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسی? از دانشجویان??⚖️???♀???????? دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند… ??? آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی???، مانتوی تنگ???????? و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.? اخلاقشان را هم که نپرس…?? حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند??? و مسخره میکردند???? و آوازهای آنچنانی بود که… از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود… دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست… باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…??? اما… سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد… سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند??? و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟?? گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! ??????? حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و… در طول مسیر هم از جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم…???? میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته ???و قبرهای آنها بیحفاظ است… از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف????????? و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.?????? کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه…?????? برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و…?????????? تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود????. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد… همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند????????????! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند … ????? شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم… به اتوبوس?? که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند. هنوز بیقرار بودند… چند دقیقهای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند… پرسیدم: به کجا رسیدید؟ ??? چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعةالزهرای قم رفتهاند … آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..??????
اگر دلت لرزید یه صلوات برا سلامتی آقا امام زمان بفرست???
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
خدا دوستت دارم?
کلیدواژه ها: اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم, حاج آقا, حاج آقا باید برقصه, خدا دوستت دارم, داستان, شهدا, شهیدان زنده اند, صلوات, طلائیه, طلبه, هشت سال دفاع مقدس موضوعات: حکایت های دلنشین
لینک ثابت
[سه شنبه 1398-02-31] [ 10:44:00 ب.ظ ]
|
|
طولانیه ولی حتما بخون خیلی قشنگه:??????
?کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟?
خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود.?
کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم.?
خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.?
کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را نمی دانم؟?
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. ?
کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟?️
و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .?
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد.?
خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود.?
کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.?
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همشه در کنار تو هستم.☺️
در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند.پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو.
خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات♥
اهمیت ندارد ولی می توانی او را مادر …صدا کنی ???!
????????????
موضوعات: حکایت های دلنشین
لینک ثابت
[دوشنبه 1398-02-30] [ 08:10:00 ب.ظ ]
|
|
اگه میخواید بدونید عذاب شمر ملعون تو اون دنیا چیه حتما بخونید?????
علامه امینی رحمت الله ارادت خالصانه اے به اهل بیت عصمت و طهارت داشت؛ آقازاده محترم ایشان آقاے حاج شیخ رضا امینی نقل میکند:
پدرم در آخرین بیمارے؛ روے تخت در تهران خوابیده بود؛ به من فرمود: رضا؛ من این داغ و عقده ے دلم را از کربلا نگشوده ام؛ من برای سیدالشهدا علیه السلام در عمرم گریه سیری نکرده ام با خداوند عهد کرده ام که اگر خوب شدم؛ پنج سال در کربلا ساکن شوم؛ شاید گریه سیرے بکنم. و این عقده دلم را به پایان برم. و اینک یکی از رؤیاهای عجیب علامه امینی را که از زبان خودشان نقل شده و حاکی از رابطه مخصوص او با خاندان نبوت است را نقل میکنیم:
ایشان فرمودند: مدت ها فکر میکردم که خداوند چگونه شمر را عذاب میکند؟ و جزای تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا امام حسین علیه السلام را چگونه به او میدهد؟!
شب هنگام در عالم خواب دیدم آقا امیرالمؤمین علیه السلام در مکانی خوش آب و هوا؛ روی صندلی نشسته و من هم به خدمت آن جناب ایستاده ام. دو کوزه نزد ایشان بود؛ فرمودند: این کوزه ها را بردار و برو از آنجا آب بیاور. اشاره به محلی فرمود که بسیار شاداب در اطراف آن بود؛ که صفا و شادابی محیط و گیاهان؛ قابل بیان و وصف نیست.
کوزه ها را برداشته و رو به آن محل نهادم.آن ها را پر آب نمودم.حرکت کردم تا به خدمت آقا امیرالمؤمنین علیه السلام بازگردم. ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاد ، و هر لحظه هوا گرم تر و سوزندگی صحرا بیشتر میشد.دیدم کسی از دور به طرف من می آید. هرچه به من نزدیک تر میشود، هوا گرم تر میگردد،گویی این حرارت از آتش اوست.
در خواب به من الهام شده بود که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهدا علیه السلام است، وقتی به من رسید ، دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب گیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شود نمیگذارم از این آب قطره ای بنوشی. حمله شدید به من کرد و من ممانعت می نمودم دیدم اکنون کوزه ها را از دست من میگیرد ،آن هارا چنان به هم کوبیدم که کوزه ها شکسته و آب آن ها به زمین ریخت.
چنان آب کوزه ها بخار شد که گویی آبی در آن ها نبوده است، او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بی اندازه غمیگن و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر آشامیده و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر چنان آب استخر ناپدید گردید که گویی سال هاست یک قطره آب در آن نبوده. درختان هم خشک شده بودند. او از استخر مأیوس شد و از همان راهی ڪه آمده بود بازگشت، هرچه دور تر میشد ، هوا رو به صافی و شادابی میگذاشت و درختان و آب استخر به طراوت اول باز گشتند.
به حضور حضرت علی علیه السلام شرفیاب شدم ، حضرت فرمودند: خداوند متعال این چنین شمر ملعون را جزا و عقاب میدهد اگر یک قطره آب استخر را می نوشید از هر زهری تلخ تر و از هر عذابی برای او دردناک تر بود، بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم.
—————————————————————————— ? منبع:
یادنامه علامه امینی، ص ۱۳ و ۱۴ ، از کتاب های عذاب قبر
برزخ،پس از مرگ بر ما چه میگذرد؟ ، ص ۱۲۵و ۱۲۶و ۱۲۷ ، نویسنده کتاب: مهدی فربودی
خدا دوستت دارم?
موضوعات: تلنــــگر
لینک ثابت
♥"داستان بسیارزیبا"♥
? خیلی قشنگه حتما بخونید
✔️تا آخر بخونید
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زن زیبائی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا که دلت می خواهد! زن درکمال ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد… مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد!! زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
خدا دوستت دارم?
موضوعات: حکایت های دلنشین
لینک ثابت
خیلی زیباست?
✅خاطره ای زیبا از سیلی خوردن محافظ امام خامنه ای!
?در یکی از ملاقات های عمومی حضرت آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
?اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
?تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی….چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
?پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
?اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
?توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
✅بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»?
لبیک یا خامنه ای لبیک یا مهدی است✌️??
جانم فدای رهبر ?
فدایی رهبرم ?
خیلی زیباست?
موضوعات: حکایت های دلنشین
لینک ثابت
× توجه ×
خلوت با نا محرم حرامه!
فقط خلوته تو مغازه نیست !
خلوته تو خیابون نیست!
خلوت پیامکی هم حرامه!
وقتی یه دختر و پسر نامحرم به هم پیامک میفرستن در واقع دارن با هم خلوت میکنن، فقط این اینطرف دنیاست اونیکی اون طرف دنیاس!
خلوته اینترنتی هم حرامه!
خلوته واتساپی،تلگرامی، لاینو، اینستاگرامیو، هر کوفت و زهرماری دیگه هم حرامه!
خانومه محجبه، نمازخون اومده میگه :
(حاج آقا ما تو گروهمون یه آقایی داریم، من ببخشید یکم عاطفی باهاش احوال پرسی میکنم!؟)
میگم :
(بیجا میفرمایی همچین کاری میکنی!؟)
×حرامه×
خلوت خلوته فرقی نمیکنه
شیطون کارگردانه!
امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود:
( من از سلام کردن به زن جوان ابا دارم )
جایی که علی علیه السلام بترسه منو شما باید چیکار کنیم مردم!؟
ما باید به قول آقا در بریم!
فرار بکنیم!
برگرفته از سخنرانی حاج آقا ماندگاری
کلیدواژه ها: امیرالمومنین, اینترنت, اینترنتی, اینستاگرام, اینیستاگرام, توجه, حاج آقا ماندگاری, حرام, خلوته با نامحرم, علی علیه السلام, لاین،, پیامک, کلیدواژه های عمومی موضوعات: تلنــــگر
لینک ثابت
قشنگه بخونید?
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.?
⚪فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
?می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.?
⚪فرشتگان چشم به لب هایش دوختند…
گنجشک هیچ نگفت…?
و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.?
?گنجشک گفت :
لانه کوچکی داشتم،
آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟
و سنگینی بغضی راه کلامش را بست …☹️
سکوتی در عرش طنین انداخت.?
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.?
?خدا گفت:
ماری در راه لانه ات بود.?
?️باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند،
آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.?️
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود…!??
خدا گفت:
و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم
و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
?اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
?ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …??
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …?
?چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانید.?
?قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216
موضوعات: حکایت های دلنشین
لینک ثابت
[جمعه 1398-02-27] [ 04:09:00 ب.ظ ]
|
|
?امام کاظم (ع) در مورد برکت در مال حلال فرمود:
گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد.?
سگ در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل ۷-۶ بچه.?
به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است.
?گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها…
?چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .
✔️با این که مردم فراوان گوسفند را ذبح می کنند و از گوشت آن استفاده می کنند.
❌علاوه بر اینکه تمام اجزای گوسفند قابل استفاده است بخلاف سگ، مال حرام اینگونه است، فزونی دارد ولی برکت ندارد.
? الكافي، كلينى، ج5 ،ص125
✅از اینجاست که پیامبر ص فرمود: هولناکترین بلا بعد از من رواج حرام خواری و رباخواری در امتم است!
????
خدا دوستت دارم?
☜۰۰۰۰•●○●☻✿✿✿✿✉✿✿✿✿☻●○●•۰۰۰۰☞
موضوعات: دانستنی, حکایت های دلنشین
لینک ثابت
✨﷽✨
? داستان کوتاه پند آموز
? روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
? عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.
? عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان …
خدا دوستت دارم?
•┈••✾???✾••┈•
موضوعات: تلنــــگر, حکایت های دلنشین
لینک ثابت
خیلی قشنگه حتما بخونید
? در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچهها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچهها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچهها برای دوشنبهي هفتهي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.»
? من همان جا غصهدار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نميشد و خبري از نماز نبود.
? روزهای بعد، بچهها یکییکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه ميآوردند.
مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریهکنان از دفتر بیرون آمدم.
? فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.»
ولی من میدانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست.
? بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوشکلامی برای ما سخنرانی کرد و گفت: «بچهها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما میدهد.
آن روز خیلی به ما خوش گذشت.
? به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجادهام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد.
? من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اينگونه نشد.
اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشهای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟!
? بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد.
? اذان صبح از حسینیهای که نزدیک خانه ما بود به گوش میرسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریهام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد.
? پدر و مادرم هر دو مرا صدا میکردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کردهاند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يكدفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیدهایم.!
? خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم میبرند، میگفتند شما در دنیا نماز نخواندهاید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال ميكردند و ما هم گریه میکردیم، جیغ میزدیم و هر چه تلاش میکردیم فایدهای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم.
? خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانهی اینها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.»
? آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزههای خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آنها را مورد عنايت قرار داد.
این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند.
? اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را میگذراند.
? وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچهای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفتهاند.
? یک هفتهای میشد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد.
? حال من ماندهام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي ميدارم و هر سال که میگذرد برکت را به واسطهی نماز اول وقت در زندگی خود احساس میکنم.
خواهر کوچک شما ـ التماس دعا
? کتاب پر پرواز ص 122
خدا دوستت دارم❤
کلیدواژه ها: جهنم, حرمت سجاده, خدا دوستت دارم, دختر, دخترانه, دوزخ, سجاده , سن تکلیف, مادر, مدیر, پدر, پدر و مادر, کتاب پر پرواز موضوعات: حکایت های دلنشین
لینک ثابت
ڪودڪـے اندیشید ڪه خـــدا
چه مى خــورد،
چه مى پوشـــد و
در ڪجـــا منــزل دارد؟
ندایی آمد که :
او غــ?ـم بندگانش را میخورد،
گنـ✖ـاهانشان را میپوشـــد،
و در قلـ♡ــب شکسته آنان ساكـ?ـن است.
موضوعات: تلنــــگر
لینک ثابت
زندگے کردن با مردم اين دنيا?
همچون دويدن در گله اسب است?
تا مي تازے با تو مے تازند?
زمين که خوردے، ?
آنهايے که جلوتر بودند…
هرگز براے تو به عقب
باز نمے گردند↪️
و آنهايے که عقب بودند،
به داغ روزهايي که مے تاختے تو را لگد مال خواهند کرد!?
در عجبم از مردمي که بدنبال دنيايے هستند که روز به روز از آن دورتر مے شوند⏳❗
و غافلند از آخرتے که روز به روز به آن نزديکتر مےشوند…⌛⚡
خدا دوستت دارم?
عکس تولیدی :)
☜۰۰۰۰•●○●☻✿✿✿✿✉✿✿✿✿☻●○●•۰۰۰۰☞
موضوعات: حکایت های دلنشین
لینک ثابت
[پنجشنبه 1398-02-26] [ 07:58:00 ب.ظ ]
|
|
|
|
|
|